خاطرات بارداری مامان پارساجون

نتیجه مثبت تست بارداری

سلام از امروز میخوام خاطرات قشنگمو ثبت کنم تا وقتی پارساجون به دنیا اومد، بدونه چقدر برام عزیزه و چقدر دوسسسسسسسسسسسسسش دارم و بهش فکر میکردم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم و بعدها خودش وبلاگشو ادامه بده... روز 11 مهر ماه بود که صبحش مامانی اینا راهی کربلا شدن و ساعت 2.30 ظهر اس ام اس زدن که رسیدن، منم خیلی دلم گرفته بود عصری که رفتیم خونه از غصه و دلتنگی نشستم گریه کردم بعدشم رفتم رو تخت دراز کشیدم و یکدفعه یادم افتاد که ووووووووووووووای امروز روز 30 ام دوره عادت ماهیانمه و برم با بی بی چک تست کنم (آخه روز 26 ام چک کرده بودم منفی بود، روز 28 ام هم چک کردم منفی بود) خلاصه با اشکی که تو چشام بود رفتم تست کردم و با هاله ای از ا...
1 بهمن 1392

کیک 4 ماه و 10 روزگی

روز 22 دی ماه 4 ماه و 10 روزگی بارداری بود و میگن تو این روز روح تو جسم جنین دمیده میشه ، پسرگلم یه حس و حال خوبی داشتم که نگو....... صبحش رفتم دوش گرفتم و غسل کردم تا حسابی پاک و منزه باشم که روح پارسا جون قراره دمیده بشه ، یه حس عجیبی داشتم همش حس میکردم قراره یه اتفاقی بیفته و یه جورایی هی منتظر بودم، میدونستم که تو عالم مادی اتفاقی نمیفته اما یه جورایی همش چشم انتظار بودم، خداروشکر که از امروز دیگه نی نی مون جسم  و روحش باهم آمیخته میشه، دیروز هم که شب 4 ماه و 10 روزگیمون بود روز تاج گذاری و آغاز ولایت امام زمان (عج) بود و از خوده امام زمان خواستم که ایشالا پارسا جون از دوستداران و یاران امام زمان (عج) بشه ایشالا ... ...
1 بهمن 1392

سونوی غربالگری و تعیین جنسیت

خلاصه این سری که رفتیم دکتر گفت سونوی قبلی کاملاً اوکی و خوبه و بین 11 تا 13 هفتگی باید بری غربالگری، منم دوس داشتم زودتر 12 هفتم بشه که برم سونو و بالاخره جنسیت نی نی رو بفهمم  واییییییییییییییی ..... خیلی وقتا با خودم فکر میکردم یعنی این جوجویی که تو دلمه دخمله یا پسله هیچ وقت هم هیچ حسی نداشتم که بتونم تشخیص بدم، همسری هم که عجوووووووووووول هی میگفت کی بریم برای نی نی مون لباس بخریم که منم میگفتم بذار حالا معلوم شه دختره یا پسره بعش میریم ، اما خودمم دل تو دلم نبود تا اینکه بالاخره روز یکشنبه 10 آذر از صبح مرخصی گرفتم و با همسری رفتیم سونو گرافی... البته اینم بگما که شب قبلش اصلاً خوابم نبرد هی میخوابیدم و هی خو...
1 بهمن 1392

سفر مشهد

روز دوشنبه عصر 9 دی ماه (27 صفر) از سرکار که اومدیم بدو بدو باقیمونده چمدونو جمع و جور کردیم و راهی شدیم که بریم مشهد مقدس... رفتیم خونه مامان بابایی و خدافظی کردیم و راهی شدیم، من بالش و پتو هم برداشتم که پسر گلم اذیت نشه، ساعت 8 راه افتادیم و شام خوردیم (مامان بابایی زحمت کشیدن و برای توی راهمون کتلت درست کرده بودن که خیلی هم خوشمزه شده بود) خلاصه من تا 12 بیدار بودم و بعدش رفتم صندلی عقب خوابیدم تا فردا 6 صبح، البته وسطاش هم بیدار شدم و میوه و اینا خوردیم... دم دمای صبح هم بابایی خوابش گرفته بود و نگه داشت و یکم استراحت کرد ساعت 8 صبح دوباره راهی شدیم، منم کمو بیش خواب بودم ، مامان بابایی زنگ زدن و داشتن شله ز...
1 بهمن 1392

به دنیا اومدن دختر دایی و 20 هفتگی پارساجون

14 دی ماه مامانی زنگ زد و گفت زندایی میگه نی نی تکوناش کم شده و قراره بریم بیمارستان بستری بشه ، دختر دایی حدودا 5 ماه از شما بزرگتره ، خلاصه ما هم قرار شد عصری بریم بیمارستان که وقتی رسیدیم گفتن پریا خانم به دنیا اومده و کلی ذوق کردیم که زودتر عکسشو ببینیم، کلی منتظر شدیم تا نگهبان بیمارستان رضایت داد یکنفر یکنفر بریم بالا و نی نی رو ببینیم که بالاخره موفق شدم و رفتم دیدمش ، اینم اولین عکسایی که ازش گرفتم : اینم عکس 10 روزگی پریا خانم: روز 29 دی ماه هم که جشن عقیقه کردن پریا خانم بودو کل فامیل دعوت بودن و خیلی خوش گذشت، عصری هم مامان بابایی اومدن دیدن پریا خانم... اینم عکس روز مهمونی پریا خا...
1 بهمن 1392

شروع سه ماهه دوم بارداری

پسر گلم یک سوم از بارداری هم گذشت و خداروشکر روز به روز داری رشد میکنی و دل مامانی هم بزرگ میشه حالا جدیدا همش سر معدم میسوزه و ترش میکنم و زیر دلم همش بخاطر بزرگ شدن و کش اومدن درد میگیره، کمر دردم پیدا کردم و انگاری یه استخون توی کمرم به سمت نشیمنگاه فرو میره اما همشو به عشق خودت تحمل میکنم و یادم میره، دوس دارم زودتر بیای تو بغلم و ببینم چه شکلی هستی، کلی باهات تو دلم حرف میزنم و هرجا میریم برات توضیح میدم که بدونی الان داریم کجا میریم این روزها بابا هیئت داره و هرشب من و تو تنهاییم و کلی باهات حرف میزنم آخه تو همدمم شدی، باهم میخوابیم باهم پامیشیم باهم غذا میخوریم و خلاصه همه کارامون باهمه، وقتی از دلم بیای بیرون دلم برات تنگ...
1 بهمن 1392

مهمونی ویارونه و پایان سه ماهه اول

14 آذر رسیدو روز مهمونی ویارونه بود و امشب سه ماهه اول بارداری تموم میشه، یک سوم بارداری گذشت پسرم... روزای سختی بود ، هر روز صبح دل آشوبه و حالت تهوع داشتم و بوی غذاها اذیتم میکرد ، باید صبح به صبح بیسکوئیت ترد میخوردم تا حالم یکم بهتر شه، یه روز که بدجوری سرفه میکردم و از شدت حالت تهوع گلاب به روت بالا آوردم داشتم می مردم اما به عشق خودت تحمل کردم ، بابایی خواب بود و با شدت اوغ زدنم ترسید و بدو بدو اومد تو دستشویی تا ببینه چی شده! خلاصه هرچی بود گذشت ، همه سختی ها فدای یه تار موت که یه دونشو به دنیا نمیدم ... امروز روز مهمونی ویارونه بودو من تا ظهر خوب استراحت کردمو بابایی هم سرکار بود بعدش خونه رو جمع و جور کردم و...
1 بهمن 1392

اولین سونوگرافی

یه هفته بعد از اینکه فهمیدم نی نی تو دلم دارم رفتم دکتر و برام سونو نوشت، روز 30 مهر 92 بود که واسه اولین بار رفتم سونوگرافی، دل تو دلم نبود که بدونم نی نی ای که تو دلمه یه دونست یا دوتا!!!!!! آخه من و بابایی دوس داشتیم دوقلو داشته باشیم... خلاصه از استرس زیاد وقتی رفتم آقای دکتر با دستگاه نگاه کرد گفت قده یه عدسه و هنوز صدای قلبش واضح نیست و باید یک هفته دیگه دوباره بیای، آخه 6 هفته و 4 روزه بودم و هنوز انگاری قلب جوجم واضح نبود خلاصه کلی فکرم مشغول شدو به کل یادم رفت که بپرسم یه دونست یا دوتان... اینم عکس سونوی اول :   بازم باید صبر میکردم تا هفته بعد... 12روز بعدش 11 آبان 9...
1 بهمن 1392
1